مشاعره با حرف ع
عیسی لب و آفتاب روئی پسرا
زنار خط و صلیب موئی پسرا
لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا
خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا
خاقانی
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
سعدی
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را
چشم سیه مست تو بیرون آورد
از صومعه بایزید بسطامی را
خاقانی
عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود.
خاقانی
عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت
رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران
شمس الحق تبریز چو خورشید برآید
زیرا که ز خورشید بود جامه عوران
مولانا
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان میدانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر
حافظ
عید آمد و مرغان رة گلزار گرفتند
وز شاخة گل داد دل زار گرفتند
نوروز همایون شد و روز می گلگون
پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند
فروغی بسطامی
عشق سازد ز هوس پاک،
دل آدم را......
دزد چون شحنه شود،
اَمن کُند عالم را....
صائب تبریزی
عشق باز آی که جانی به تنم باز آید
دل نیازار که دلبر به سر ناز آید
سر به زیر پر و پروای شب تارم بس
شمعی افروز که پروانه به پرواز آید
شب ما و گله ی ما نپذیرند انجام
زلف بگشای که افسانه به آغاز آید
شمع دلسوزم و با خلوت شبها دمساز
جان به سر دارم اگر سوز و اگر ساز آید
شهریار
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد
که نه بحریست محبت که کرانی دارد
سعدی