مشاعره با حرف ب
بر کردهٔ خویشتن چو بگمارم چشم
بر هم زدن از ترس نمییارم چشم
ای دیدهٔ شوخ، بین که من چندین سال
بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم!
سیف فرغانی
به دریا شکوهِ بردم از شبِ دشت
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت،
به هر موجی که میگفتم غم خویش،
سری میزد به سنگ و باز میگشت!
فریدون مشیری
به خجستگی عیدت چه دعا کنم که دانم
که بدولت تو هرگز ز فنا ضرر نیاید.
خاقانی
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد
ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد
حافظ
بر گیر شراب طربانگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو
بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا
حافظ
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
شهریار
بر روز ستاره تا کی افشانی بس
در روز ستاره بالله ار بیند کس
دهرت ز مراد خویش دارد محروم
یا دست جهان ببند یا پای هوس
قاآنی
با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم
دست درآغوش با تصویر کردن مشکل است
صائب تبریزی
با روی تو آفتاب صافی تیره است
با لعل لبت شراب صافی تیره است
تاریکی آب صافی از سیل نبود
در جنب رخ تو آب صافی تیره است
اوحدی مراغه ای
بشنو از دل نکته های بی سخن
و آنچه اندر فهم ناید فهم کن
در دل چون سنگ مردم آتشی است
کو بسوزد پرده را از بیخ و بن
مولانا