مشاعره با حرف خ
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...
امیر خسرو دهلوی
خال تو به هر حال پسندیدهٔ ماست
زلف تو چو حال دل غم دیدهٔ ماست
آن خال که بر چاه زنخدان داری
تر میدارش که مردم دیدهٔ ماست
اوحدی مراغه ای
خاقانی را ز بس که بوسید آن لب
دور از لب تو گرفت تبخال از تب
آری لبت آتش است خندان ز طرب
از آتش اگر آبله خیزد چه عجب
خاقانی
خم گشت به لعلگون شراب آبستن
پیمانه بآتشین گلاب آبستن
ابری است صراحی که بود گوهربار
ماهی است قدح بآفتاب آبستن
رهی معیری
خیز تا از درِ میخانه گشادی طلبیم
به رهِ دوست نشینیم و مرادی طلبیم
چون غمت را نتوان یافت مگر در دلِ شاد
ما به امیدِ غمت خاطرِ شادی طلبیم.
حافظ
خوش برانیم سوی بیشه شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
شحنه عشق چو با ماست ز کی پرهیزیم
مولانا
خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
امیرخسرو دهلوی
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
نخست روز که دیدم رخ تو دل میگفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
حافظ