مشاعره با حرف ر
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود
سعدی
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود
سعدی
رفت آن جانان ماازدست ما
از دریغا دلبر سر مست ما
اوبرفت وپای او نگشودهایم
تا ابد زلفش بود پابست ما
ما همه جا نیکی اوگفتهایم
اونخواهدآنچنان اشکست ما
شاه نعمت الله ولی
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی آن شود
مولانا
روز شادی همه کس یاد کند از یاران
یاری آنست که ما را شب غم یاد کنید
خواجوی کرمانی
رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم
هم بیدل و بیمارم هم عاشق و سرمستم
صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی
با این همه علتها در شنقصه پیوستم
مولانا
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
حافظ
رفتم به طبیب و گفتم از درد نهام
گفتا: از غیر دوست، بر بند زبان
گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر
گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان
ابوسعید ابوالخیر